سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه در پی دانش است، بهشت در پی اوست و آنکه در پی نافرمانی است، دوزخ در پی اوست . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
پلاک
درباره



پلاک


مرتضی بهرامی
*همه زندگی ام رو مدیون حضرت رقیه(س) هستم و ممنون پدر و مادرم هستم که دعای خیرشان همیشه همراه و پشتوانه من بوده است. *
پیوندها


کلمات کلیدی: شهادت- شهید


نوشته شده توسط مرتضی بهرامی 89/12/27:: 12:37 عصر     |     () نظر
   سلام بر عشق ، سلام بر همدم و همراز عشق یعنی شهید و شهادت

خاطرات

  قصه عشق را باید با غروب بود تا دانست و با هوای ابری پاییزان و با مرغی که به ناچار پشت میله های بی احساس قفس نغمه سرایی می کند. ماجرای غم انگیز ما را در محفل شمع و پروانه بایستی شنید و با لبخندهایی پیوند خورده با اشک و در آه سوزان شنهای داغ دیده ... باز دلم هوای شلمچه کرده است .

باز از فرسنگها راه بوی عطر خاکریزهایش مستم می کند . باور کنید خودم هم دیگر خسته شده ام . همین که می آیم نفسی بگیرم و با شهر بسازم ، همین که می آیم آرام آرام با زندگی روزمره دست اخوت دهم ، نمی دانم چه می شود که درست هنگام هنگامه ، آنجا که می روم تا فتحی دیگر در بودنم را رقم بزنم ، به سراغم می آیند .

خدایا چاره ای ... درمانی ... راهی ... خودم هم خوب می دانم که یک بیابان و چند خاکریز و یک غروب نمی تواند اینچنین هستی ام را به بازی بگیرد . که بیابان بسیار است و خاکریز مشتی خاک و غروب کالایی که همه جا یافت می شود ... آری !

 

آری ! آنچه عنان وجودم را در کف دارد ، ارواح بلندی است که از مشتی خاک ، شلمچه ساخته اند . قربان آن ستونی که نیمه های شب پیچ و خم خاکریزها را به آرامش حرکت ابرها طی می کرد . قربان آن اشکی که در پرتو منورهای عشق با لبخند ، عقد اخوت می خواند .

قربان آن انگشتی که وقتی برماشه بوسه می زد ، تمام کائنات بر آن بوسه می زدند . قربان آن نمازی که در سنگر شروع می شد و در بهشت به اتمام می رسید . ای مردم ! به حرم پاک امام قسم ، وقتی « بخشی » در کنج خاکریزی آرام گرفته بود ، تا ساعتها نمی دانستم که خواب است یا شهید گشته ، وقتی می گویم بخشی ، شما قلم بردارید و هر آنچه از خوبی می دانید بنویسید ، آنگاه چهره معصومش بر صفحه ظاهر می شود .

ای شهیدان ! گمان می کردیم گذشت زمان ، هوای سرزمین پاکتان را از ذهنمان خواهد زدود . اما داغ فراق شما روز به روز بیشتر آبمان می کند . ای مردم ! وقتی « برقه ای » تیر خورد ، تا لحظه آخر می خندید .. به خدا قسم می خندید . . من با همین چشمانم دیدم .

وقتی می گویم « برقه ای » ، شما پاکی را یک روح فرض کنید و کالبدی به نام سید رضی الدین برقه ای را برایش بپوشانید . ای مسلمانان ! به خداوندی خدا قسم « لطیفیان » در آخرین کلماتش با بچه ها شوخی می کرد . بروید از شلمچه بپرسید و وقتی می گویم لطیفیان ، شما جدیت و مردانگی را بگیرید و برایش اندام بسازید .

ای شهیدان! هنوز هم که هنوز است ، هر آب خنکی که می نوشیم ، به یاد لبهای خشکیده تان در شلمچه ، اشک می ریزیم. هنوز هم که هنوز است ، هر وقت غذا می خوریم پیش از آن با خاطره های شیرین شما دعای سفره می خوانیم .

هنوز هم که هنوز است تنها افتخارمان این است که روزی با شما بودیم . خوشحالم که هنوز با کسانی رفت و آمد دارم که چون خودم داغ دیده و تنهایند . خوشحالم که هنوز وقتی غروب می شود ، هر جا که باشم مرغ خیالم پر می گیرد و بر بام احساس می نشیند و به یاد سنگرهای خون آلود برای دلم نغمه سرایی می کند .  

ای مردم ! ما همه خواهیم رفت . شما می مانید و راه ...

تو را به جان امام نگذارید یاد امام و جبهه ها از دلها زدوده شود ...



نوشته شده توسط مرتضی بهرامی 89/12/27:: 12:36 عصر     |     () نظر
                 رقص قلم
                                  
باز هم  رقصِ  قلم   بر  کاغذم     آغاز   شد  

بغض سردی در گلو جوشید و چون آواز شد

در  میانِ   هق هقِ     دیوانه   واره    گریه ها

نامِ   زیبای   پدر  با  غصه ام     دمساز   شد

با  نگاهم    بسترش   را    بوسه باران  میکنم

اشک های   چشم     را  تقدیمِ   گلدان   میکنم

گرچه  گلدان میشود  سیراب از بارانِ اشک

من  عطش از چشمه ی  نامِ  تو درمان میکنم

نامِ  زیبا  و  قشنگ  و  سایه ی   مهرت   پدر

کاش  باشد   در  سلامت   سالها   بالای  سر

گرچه   بیماری   ولی جز تو ندارم تکیه گاه

عشق  در  گرمای   آغوشِ  تو  میگیرد   ثمر

رنگ از رخسارِ تو گرچه پرید، ای مهربان

باز  هم   تمثیلِ    مهتابِ   شبی    در   آسمان

قلبِ  تارم   آسمان  و روی تو چون ماهتاب

تا  ابد   ماهِ    دلم     در   آسمانِ   من     بمان

خاطراتِ کودکی بر صفحه ی ذهنم نشست

نقش بر آئینه بست آن یادها، دل را شکست

چشمهایم در نگاهت غرقِ  باران  شد  ولی

پلک را از شرمِ بارش در نگاهِ   تو نبست

ای پدر روحم به گل خندت گلستان میشود

گر نخندی بر رخم  دنیا  زمستان می شود

پس بخند ای گل که دشتِ گونه های خیسِ من

در میانِ  خنده ات  همرنگِ  بستان  میشود


کلمات کلیدی: شهید - جنگ - جبهه


نوشته شده توسط مرتضی بهرامی 89/12/27:: 12:29 عصر     |     () نظر
        فکه مثل هیچ جا نیست!
 

 

از فکه بگویید که مثل هیچ جا نیست

فکه‌ مثل‌ هیچ‌ جا نیست‌! نه‌ شلمچه‌، نه‌ ماووت‌، نه‌ سومار، نه‌ مهران‌، نه‌ طلائیه‌، نه‌...


فکه‌ فقط‌ فکه‌ است‌! با قتلگاه‌ و کانال هایش‌، با تپه‌ ماهور و دشت هایش‌.


فکه‌ قربانگه‌ اسماعیل‌هاست‌ به‌ درگاه‌ خدای‌ مکه‌.


فکه‌ را سینه‌ای‌ است‌ به‌ وسعت‌ میدان های‌ مین‌ِ گسترده‌ بر خاک‌.


فکه‌ را دلی‌ است‌ به‌ پهنای‌ سیم های‌ خاردار خفته‌ در دشت‌.


فکه‌ را باغ هایی‌ است‌ به‌ سر سبزی‌ جنگل‌ امقر.


فکه‌، روحی‌ دارد به‌ لطافت‌ ابرهای‌ گریان‌ در شب‌ والفجریک‌.


فکه‌، چشمانی‌ دارد به‌ بصیرت‌ دیده‌بان‌ خفته‌ در خون‌، بر ارتفاع‌ صد و دوازده‌.


فکه‌، خفته‌ بر زیر گام هایی‌ است‌ که‌ رفتند و باز نیامدند.


فکه‌، استوار ایستاده‌ است‌، برتر از سنگرهای‌ بتونی‌ ضد آرپی‌ جی‌.


فکه‌،هیچ‌ در کف‌ ندارد، همچون‌ بسیجی‌ ایستاده‌ در برابر تانک های‌ مدرن‌ بعث‌.


فکه‌، همه‌ چیز دارد، همچون‌ بسیجی‌ مهیای‌ سفر به‌ دیار حضرت‌ دوست‌.


قلب‌ فکه‌، در والفجر مقدماتی‌ تپید.


قلب‌ فکه‌، در والفجر یک‌ از حرکت‌ بازایستاد.


قلب‌ فکه‌، در دشت‌ سُمِیدِه‌ پاره‌ پاره‌ شد.


قلب‌ فکه‌، در قتلگاه‌ رُشیدیه‌ سوراخ‌ سوراخ‌ شد.


قلب‌ فکه‌، در ارتفاع‌ صدوچهل‌وسه‌ شکست‌.


قلب‌ فکه‌، میان‌ کانال‌ِ کمیل‌ جا ماند.


چه‌ بسیار چشم ها که‌ بر خاک‌ فکه‌ نگران‌ ماندند.


چه‌ بسیار لب ها که‌ در سنگرهای‌ فکه‌ خندان‌ خفتند.


چه‌ بسیارروح ها که‌ شادمان‌ درفکه‌ بالشان‌ خونی‌ شد.


چه‌ بسیار کبوترها که‌ پر بسته‌ در فکه‌ از کانال ها پر کشیدند.


چه‌ بسیار مرغان‌ آغشته‌ به‌ عشقی‌ که‌ در فکه‌ غریبانه‌ ذبح‌ شدند.


از فکه‌، فقط‌ باید در فکه‌ سخن‌ گفت‌ و بس‌.


از فکه‌، فقط‌ باید با اهل‌ فکه‌ سخن‌ گفت‌ و بس‌.


از فکه‌، باید برای‌ عاشقان‌ فکه‌ نشان‌ آورد و بس‌.


سوغات‌ فکه‌، چه‌ می‌تواند باشد جز مُشتی‌ سیم‌ خاردار وحشی‌؟


تحفه‌ از فکه‌، چه‌ می‌توان‌ برگرفت‌ جز پرچمی‌ سه‌ رنگ‌ خونی‌؟


یادآوری‌ از فکه‌، چه‌ می‌توان‌ با خود داشت‌ جز پلاکی‌ سوراخ‌ شده‌ بر سینه‌ از ترکش‌؟


در فکه‌ بود که‌ حلقوم ها، شمشیرها را دریدند.

 


در فکه‌ بود که‌ پیکرها، کمان ها را شکستند.


در فکه‌ بود که‌ سرها، نیزه‌ها را بالا بردند.


در فکه‌ بود که‌ جان ها، خاکیان‌ را جان‌ بخشیدند.


در فکه‌ بود که‌ ارواح‌ مطهر، مردگان‌ را جان‌ دادند.


در فکه‌ بود که‌ هر که‌ اهل‌ فکه‌ بود، روحش‌ به‌ اوج‌ پر کشید.


در فکه‌ بود که‌ هر که‌ آرزو می‌کرد چونان‌ مادرش‌ مفقود بماند، پیکری‌ از او باز نیامد و گمنام‌ خفت‌.


فکه‌ را دلی‌ است‌ داغدار مصطفی‌(ص‌).
فکه‌ را اثری‌ است‌ از پهلوی‌ شکسته‌ فاطمه‌(س‌).
فکه‌ را نشانی‌ است‌ از فرق‌ شکافته‌ علی‌(ع‌).
فکه‌ را تشتی‌ است‌ سرخ‌ از خون‌ حلقوم‌ حسن‌(ع‌).
فکه‌ را پیکری‌ است‌ پاره‌ پاره‌ از اندام‌ حسین‌(ع‌).
فکه‌ را درد غربت‌ پیر کرده‌.
فکه‌ را سوز هجر زمین‌گیر کرده‌.
فکه‌ را ژرفای‌ انتظار، چشم‌ به‌ زیارت‌ دوست‌ نگه‌ داشته‌.
فکه‌ را تنهایی‌ عشق‌ قداست‌ بخشیده‌.
مگر می‌شود پیامبر از فکه‌ گذر نکرده‌ باشد؟
مگر می‌شود فاطمه‌ دلش‌ در فکه‌ نسوخته‌ باشد؟

مگر می‌شود حسن‌ در فکه‌ غریب‌ نباشد؟
مگر می‌ شود حسین‌ در فکه‌ سر از بدنش‌ جدا نشده‌ باشد؟
مگر می‌ شود مهدی‌ فاطمه‌ بر فکه‌ گذری‌ ونظری‌ نداشته‌ باشد؟



نوشته شده توسط مرتضی بهرامی 89/12/27:: 12:21 عصر     |     () نظر
         دوکوهه؛ سجده گاهی به وسعت آسمان

میدان صبحگاه دوکوهه است اینجا؛ جایی که مثل دریا، انگار انتهایش معلوم نیست. جایی که زمانی معراج روحانیِ عاشقان الله بود. جایی که بسیاری در اینجا مهر شهادت بر پرونده خود زدند و برای همیشه سعادتمند شدند. درست در چنین ساعتهایی اینجا دیگر  زمین نبود. اینجا عرش خدا بود. عرش واقعی خدا؛ چونکه عرشیان خاکی در اینجا با خدا ملاقات داشتند. و چه عاشقانه بود آن ملاقاتها!
 

و اینک بعد از گذشت این همه سال من در جای آنها نشسته ام. چشم که بسته می شود و گوش که از این اصوات دنیوی فارق می گردد به راحتی می توان حضور آنها را در اینجا حس کرد. هنوز انگار از گوشه گوشه میدان، صدای مناجات و العفو گفتن ها بگوش می رسد. هر جای میدان را که نگاه می کنم انگار عزیزی با خدایش خلوتی کرده و آنچنان عاشقانه با او مناجات می کند که گویا فقط، خدا مال خود اوست. هرکس فانوسی به دست و پتویی به سر کشیده، بر گناهان نکرده اش توبه می کند و ...

و من اینک اینجا نشسته ام و همچنان به شرمندگی خود فکر می کنم که آنها که بودند و من که هستم؟!! آنها چه کردند و من چه می کنم؟!! آنها چطور بودند و من الان چطورم؟!!.............

مکه من فکه بوَد، منــــای من دوکوهـــه           

قبله من جبهه و کربلای من دوکوهه

مدینه ام شلمچه و بقیع مــــن هویــــزه 

مروه من طلاییه، صفای من دوکوهه

دیار غربت و غم و وادی عشق و عرفـان         

جای قبــول توبه و دعای من دوکوهه

اگرچه راه کربلا بسته به عاشقان است    

علقمــه و فرات و نینوای من دوکوهه

قافله رفته و دگـــر جدایــــم از شهیــدان     

مریض هجرم و فقط دوای من دوکوهه



نوشته شده توسط مرتضی بهرامی 89/12/27:: 12:9 عصر     |     () نظر
   1   2      >